بزرگترین پیروزی

بهترین نیستیم،اما بهترین ها ما را انتخاب می کنند

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


در بین الحرمین عجب حالی داشتم

سلام.ممکن خاطره ای که نمی خواهم بنویسم به این قسمت از سایت و کلا مربوط به تیم محبوب استقلال ربطی نداشته باشد!

این خاطره  فقط به مناسبت این ایام سوگواری آقا ابا عبدالله می باشد.

فصل اول:

درست هفتم محرم چهار سال پیش بود که آمریکایی ها عراق را اشغال کرده بودند و رفتن به کربلا برای زائرین ایرانی خیلی سخت شده بود . چند روز قبل از شروع ماه محرم عمویم  بعد از 10 سال از خارج کشور به ایران برگشته بود و مهمترین دلیل سفرش بعد از این مدت طولانی سفر به کربلا  آنهم همراه با پدرم دلیل بازگشتش به ایران عنوان کرده بود.عمویم اگر می خواست خیلی راحت تر می توانست از همان کشور سوئد که 30سالی در آن زندگی کرده بود و اقامت  این کشور و پاسپورت آن را داشت به عراق سفر کنه و بدون هیچ دغدغه ای بابت اذیت شدن توسط سربازان امریکایی حاضر در عراق اشغال شده،به زیارت قبر شش گوشه آقا اباعبدالله الحسین(ع) بره.اما دوست داشت طبق قراری که از آخرین سفرشان به کربلا بین پدر و عمویم گذاشته شده بود( آن روزها 12 و 15 سال بیشتر نداشتند) به ایران آمده بود تا به همراه پدرم به کربلا بروند. خلاصه وقتی نیت سفر عمویم در صحبت با پدرم مشخص شد و پدرم هم چون آمادگی این سفر را بنا به دلایل زیادی نداشت،عمویم به همراه خانواده و دو عمه دیگرم آماده سفر به کربلا شدند. برای خداحافظی آخر به همراه پدرم تا پای اتوبوسی که قرار بود،راهی سرزمین نینوا شود ،رفته بودیم.از پشت پنجره و هنگام حرکت اتوبوس، عمویم گریه اش گرفت و در حالی که دستانش را به علامت خداحافظی تکان می داد و می گفت کاشکی با ما می آمدید و جات خیلی خالیه. برای اولین بار در طول عمرم اشکهای پدرم را مشاهده کردم.وقتی اتوبوس آرام آرام با فریادهای بلند کمک راننده از پارکینک خارج میشد،به پدرم گفتم هنوز هم دیر نشده ها! اگر می خواهی راهی بشوی،هم صندلیت خالی هست و بلیطت  هم را باطل نکردیم و اینکه خودم چند مشکلی که بابتش نمی تونی به زیارت بروی را حل می کنم و آن مشکلت دیگرت را هم .....بسپار به خود آقا.وقتی دیدم دلش به رفتن هست و جوابی برای حرفهایم نداره،سریع دودیم جلوی اتوبوس را گرفتم و گفتم بابا بیا سوار شو! پدرم که مات و مبهوت همین طوری من را نگاه می کرد،گفت آخه پاسپورتم را که نیاوردم و وسایلی همراه خودم ندارم!من که از قبل فکر این لحظه ها را می کردم گفتم من اگر اخلاق بابایم را نشناسم ،پس به چه دردی میخورم!؟ از جیبم پاسپورت پدرم را به همراه پاسپورت خودم که یکجا از گاو صندوق داخل خانه همراه خودم آورده بودم و مقداری هم دلار از قبل تهیه کرده بودم ،به دست وی دادم .در همین حین کمک راننده که به دلیل نگه داشتن اتوبوس در کنار ما آمده بود رو کرد به پدرم و گفت:بیا بالا که آقا طلبیده ات.
در همین بین عمویم که پایین آمده بود هم گفت من یه چیزهای همراه خودم اضافه آوردم و مابقی لوازم مورد نیازت را همانجا تهیه می کنیم. اشکهای جاری شده در چشمهای پدرم به اوج خود رسید همانند زنهای شوهر مرده آنچنان گریه ای می کرد که تا بحال از وی ندیده بودم.پدرم بعد از اینکه چند توضیح برای انجام دادن کارهای عقب افتاده اش بهم داد، و بعد از اینکه هم دیگر را بوسیدیم سوار اتوبوس شد و کنار صندلی عمویم نشست و از آنجا با دستانش دوباره خداحافظی کرد. در این لحظه من که خیلی دوست ندارم اشکهایم را کسی ببیند و به همین دلیل به یک آدم مغرور در خانواده معروف شده ام،از شدت خوشحالی راهی شدن پدرم اشک می ریختم.در همین بین وقتی با چشم هایم بر اثر حرکت اتوبوس به شیشه پنجره صندلی یکی از عمه هایم دیدم در حالی که عمه و پسر عمه ام داشتن از من با دستانشان خداحافظی میکردند،به من می گفتند کاشکی تو هم با ما می آمدی و ......

ادامه دارد ....

نويسنده: امیر خادم تاريخ: 4 / 11 / 1390برچسب:خاطرات کربلا, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

سلام. در این وبلاگ به مسائل فنی و حواشی روز فوتبال پرداخته میشود و نویسندگان آن با اعضا خود و دیگر بازدید کنندگان وب در مورد مسائل مختلف به بحث و تبادل نظر می پردازند..لذا از بازدید کنندگان محترم می خواهیم اگر بر خلاف نظرات و عقاید ما با مطالب نوشته شده اختلاف نظرب دارند آنها را ،برای بهبودی در روند نوشتن مطالب آینده در قسمت نظرات مرقوم کنند.. لازم به ذکر است که نویسندگان این وبلاگ به هیچ یک از گروهای خاص ورزشی،اداری و.... وابسته نبوده و فقط بصورت مستقل،نظرات و دیدگاه هایشان را در مورد رشته ورزشی فوتبال و حواشی آن به اشتراک می گذارند..

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب